نیلوفر جان با تمام وجودم دوست دارم
شکل غزل شدم که شبی از برم کنی
یا نه شبیه غنچه ی سردی به این امیدکه
روزی در اوج عاشقیت پر پرم کنی
هم بازی بهشتی دنیای کودکی
حق داشتی نسوزی و خاکسترم کنی
من مثل آینه به تو سوگند می خورم
حتی اگر قفس شوی و بی پرم کنی
پشت تمام فاصله ها دوست دارمت
تا هم صدای این شب دردآورم کنی
حالا منم و حسرت یک آرزوی دور
یک آرزو...همینکه فقط باورم کنی
لحظه ی عشق
کاش در ظلمت شب
در همان لحظه که مهتاب به خود میپیچد
و همانجا که سکوت
شکل حادثه از درد به خود میگیرد
کاش یک لحظه فقط چهره ی تار اتاق
روشن از نور وجود تو شود
و تو انباشته از بودنها
در کنارم باشی
و دلم با تو در آن تنهایی
یک دم از شوق نگیرد آرام
بهش بگید دوسش دارم
خواستم برم دلم نیامد فقط چند جمله سعی می کنم عزیزم فردا دوباره حتما بیام حتی بعداز کارم
عزیزم نیلوفر جان خیلی دوست دارم
و هیچ وقت نه می ذارم بهت سخت بگذره بد بگذره بی احترامی بشه
مگر وحید زنده نباشه که اونم دست من نیست دیگه
خوشبخت ترینت می کنم قول می دم
عزیزم توی آرزوی زندگیم
توی امید آینده ام
توی هستیم
توی نیلوفر من
نه شعار میدم نه حرف مفت فقط از ته قلب بهت عشق دارم
نمی دانم حال تو چه جوری ولی من زیاد حال خوشی ندارم
چرا که خیلی ازت دورم
شب خوش تا بعد
فقط بدون دوست دارم
واز شنبه خیلی پر انرژی تر هستم چرا که دیگه راحت تر می تونم باهت صحبت کنم
ولی گلم توم زنگ بزن بهم که راحت تر باشیم اینجوری شبه خوشی برات آرزو می کنم
برات تا فردا
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دلتنگی من
سلام به تنها موجود زندگیم نیلوفرجانم
امیدوارم خوب باشی نمیدونم کی این نوشته من را می خوانی ولی الان دقیق ساعت 22:58 دقیقه روز جمعه13/6/88 می باشه و همزمان دارم باهات با اس مس صحبت می کنم.که ظاهرا شارژت نیز داره تمام میشه که اگر اجازه بدی بدم خدمتت.خوب بگذریم
بعداز ماموریتم که برگشتیم روز یکشنبه گذشته رفتیم خونه نیلوفرینا و من ازساعت حدود 11باهاش صحبت کردم تا 12:15 شب تقریبا ولی چه فایده که باز این صحبت ودیدار قطع می شد تا کی ................
روز بعدش آقاجون(بابا نیلوفرجونم) رفته بود ژیش بابام ومن شماره آقاجون ندذاشتم بخاطر همین شانسی زنگ زدم محل کار بابام که همکارش بهم گفت با پدر خانمت رفتند بیرون ومن سریع زنگ زدم روی گوشی بابام وبا آقاجون صحبت کردم و بهش گفتم یک سری تشریف بیارند اداره مان.
که ایشان هم لطف کردند وآمدند اداره ومن دفتر کارم نیروهای تحت امرم چه خانم و چه آقا را معرفی کردم وبعدش توی اتاقم چون شلوغ بود باهم رفتیم توی اتاق بایگانی ونیروهام را بیرون کردم و من آقاجون کلی صحبت کردیم.من اجازه گرفتم ازش در مورد صحبت کردن با نیلوفر وایشان هم محبت کردند وفرمودند موردی نداره من خوشحال شدم و بعدازکلی صحبتهای دیگه ایشان خداحافظی کردند.ورفتن بسلامت که برای حاج خانم خرید کنند.
ولی من موندم وتنهاییم که به کسی نمی تونستم وقلبم تپ تپ می کرد که همش پیش نیلوفر بود چرا که الان بهم اجازه دادند ولی من روم نمیشه خوب خلاصه بعداز چند روز کلنجار رفتند با خودم به این نتیجه رسیدم که باید دل را زد به دریا چراکه سحر پنجشنبه مامان گفت چه خبر از نیلوفر گفتم هیچ و اوگفت چرا گفتم روم نمیشه گفت ولی باید تو از یکجا پیش قدم شی. روز پنجشنبه دیگه عصر به مامام گفتم می خام برم خونه شان گفت باشه هماهنگ کن من گفتم باشه رفتم تلفنو آوردم دادم مامان ولی او قبول نکرد گفت خودت زنگ بزن تا روت باز بشه ومن شماره را گرفتم و حاج خانم که گوشی رو برداشت با هزار بدبختی و منگ منگ کردن بهش گفتم میخام بیام مزاحمتان بشم وایشان هم گفت قدمتان روی چشم.
داشتم پرواز می کردم طبق معمول همیشه که برای دیدن قول دادم با غسل بیام خدمتت رفتم سریع حمام وغسل طهارت گرفتم .تا رسیدم سر ایستگاه ساعت 6شد چرا که رفتم گل خریدم شیرینی و موز که مثل خود نیلوفر شیرین باشه ولی شیرینی نیلوفر کجا شیرین وموزی که من خریدم کجا.
نیلوفر من از قند و عسل هم شیرین تره بی تعارف وتملق میگم.
دوست دارم
اگر بدانی قبل از اینکه بیام خونه تان همش تمرین می کردم و می گفتم این دفعه خیلی قشنگ تر ومتواضع تر گل رو خدمتت می دم ولی همین که می بینمت بی اختیار پاهام سست میشه مغزم کار نمیکنه زبان قفل میشه دستم می لرزه تا 2-3 دقیقه بعدش حالتم عادی میشه نمی دانم این چه بدبختی دیگه مال دوست داشتن زیاده دیگه.
ادامه اش را بعدا تعریف می کنم برم یک شارژ برای خودم وخودش بخرم.
تا بعد........................ادامه دارد
بهش بگید دوستش دارم
ای عشق من ای زیبا نیلوفر من
در خواب نازی شبها نیلوفر من
در بستر خود تنها خفته ای تو
ترک من و دل ای مه گفته ای تو
ای دختر صحرا نیلوفر
آی نیلوفر, آی نیلوفر
در خلوتم باز آ نیلوفر
آی نیلوفر, آی نیلوفر
حالا تو عاشقی یا من
مکن جور و جفا با من
روم در کوه و صحرا
بلکه بین سبزه ها
ای نوگل دیر آشنا
یابم تو را یابم تورا
تویی نامهربان با من
مکن جور و جفا با من
روم در کوه و صحرا
بلکه بین سبزه ها
ای نوگل دیر آشنا
یابم تو را یابم تورا
آسمانی دلبر من
عشق من نیلوفر من
حال گیری امروز
سلام
من زیاد وقت ندارم چون تا 7 الی 8 دقیقه دیگه دارم میرم ماموریت کنگان تا هرجا که تونستم می نویسم باقیش برای برگشتن.
البته یک معذرت خواهی راجب کامل نکردن خاطره بله برون که بعد ار برگشتن می نویسم.
خوب حتما میگید حال گیریش کجا بود این ماموریت، من که ماموریت رفتن را دوست داشتم .
بخاطر اینکه امروز روی ماه گلم را نمی تونم ببینم حداقل 1 روز با تاخیر که مساوی با 1 قرن می باشه.
وقتی بدونی مامانم باهات صحبت می کنه وخوش بش می کنه چه حال خوشحال کننده وناراحت کننده بهم دست میده.
خوشحالی از اینکه سلامت هستی و شاید منتظر صدایم.
ناراحتی که نمی تونم صدات بشنوم وبهت بگم دوست دارم عزیزم. اگر بدونی از اولین دیدار تا الان چه آتشی به جانم زدی جیگر من.....
شاید روزهای اول روم نشه این چیزها را رودرو بهت بگم ولی با خوندنش متوجه می شی نیلوفر خانمم.
امروز یکی از بدترین روزها و حال گیرترین روز وماموریتم بود که دارم میرم.
چرا که ساعت 13 رئیس زنگ زد وگفت باید با مسئول عملیات برید کنگان برای افتتاح کمپ ثابت جاده ای کنگان وکشیدن واجرای مانور جاده ای برای آنان چون من مسئول امداد ونجات شهرستان هستم. البته پاقدمت خیلی خیر بود نازم.
بهر حال امروز می خواستیم بریم خونه نیلوفر جونم ینا که افتاد تا فردا اگر بدانی نیلوفر جان چقدر لحظه شماری ودقیقه شماری کردم تا الان رسید که اونم یکدفعه گفتند باید بری ماموریت.
خوب ماشین اداره اومد دنبالم من باید برم تابعد...............
دوست دارم یه عالمه فدات بشم عزیزم..................هیچ وقت نه ناراحتت می کنم .ونه عصبانیت ..قول میدم خوشبختت کنم....ان شاءالله
برم که راننده داره بوق می زنه...................تا بابا بیدار نشده برم
دوستتتتت دارم...................می بوسمت گل همیشه بهارم
خداحافظ اصلا دلم نمیاد ولیبهر حال باید رفت
به امید دیدار نیلوفر جونم
ادامه دارد.....................
بله برون قسمت اول (از سری نوشته های من مربوط به ازدواج و آشناییم
سلام دوستان عزیزم
بالاخره ما هم قاطی مرغها شدیم اول قضیه دیشب و بعد ماجرای آشنایی و....
پس این پست مخصوص ماجرای دیشب که همان بله برون باشه اختصاص می دهم.
امروز پنجشنبه ساعت حدود 12 خورده می باشد که من به منزل رفتم با تمامی فشارهای روانی و استرسهای زیاد وقتی وارد خونه شدم دیدم طبق قرار 2 خاله هام (از آبادان) و مامان بزرگ مادریم که(از اهواز )آمده بودند نشسته اند.
سری به اتاق آبجیم زدم دیدم سبد گلم هم آماده است خوشحال شدم.البته کادوها هم آمده بودند که آبجی گلم دیروز همش را کادو گرفته بود و فقط آماده بود که تقدیم بشند به نیلوفر جونم.
ساعت حدود 6است مثل همیشه که می خواستم با عزیزم(نیلوفر) روبرو شوم رفتم به سمت حمام وغسل طهارت و پاکی گرفتم که باجسم و روحی سالم به خدمتش اظهار بشم (البته غسل شب جمعه هم گرفتم) بعد از این کار من به سمت آرایشگاه می روم تا حدود ساعت 8 شب، دوستم که آرایشگره مشغول اصلاح صورت ومرتب کردن سرم شد.بعدش اومدم خانه که دیدم ماشین عمو بزرگم که در اهواز زندگی می کنه جلوی درب خونه مان پارک شده البته با ژسر وسطیش اومده بود خوب میهمانان شهرستانی مان ه گفته بودند میایم همگی آمده بودند.
خوب وارد خونه شدم نماز خوندم (وقت نشد برم مسجد) وقتی نماز یومیه ام تمام شد بعدش هم افطاری کردم 2.الان حدودا ساعت 8:45 دقیفه است بعد لباسهایمان را ژوشیدیم دامادمان یک خورده سر وضع من را بررسی کرد. مثل همیشه که می خواهم پیشت بیام قرآن زرده را که با هم در شب آشنایی خوندیم توی جیب پیراهنم نهادم و منتظر میهمانان شدیم.
اولین نفر عمو قاسم شوهر عمه کوچکیه بود
دومین نفر خاله فاطمه بود که مادر شوهر خاله ات میشه خدا بیامرزه پدر و مادرش که واسطه بین من وتو شد عزیزم
سومین نفر بابا بزرگم و عمه دویم با پسرش جواد که هم پسرعمه ایت و هم پسر دایی البته خودش به نماینده دایی شهیدم آمده بود
بعدش هم عمو دومی که پدر شوهر آبجیم میشه و همزمان عمه سومی با شوهرش و بعدش هم عمه بزرگم اومد که زیاد شعر می خوند و رقصید برات
آخر از همه هم عمو کوچکیه با زنش و بعدش هم دایی سومی با زنش
البته یک خورده دیر اومدند چون قرار بود 9:15 اینجا باشند خوب دیگه ماه رمضونه
ساعت حدود 10 می باشه با دلی پر از استرس دسته گلم را گرفتم و باقی زنان هم وسایل دیگر را اوردند مثل قرآن و هدایای دیگر
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
که ساعت 10:40 دقیقه بود که امدیم خونه تان
این قضیه ادامه دارد در ژست بعدی چون حالم خیلی بده سر گیجه از یک طرف و ناراحتی از اینکه هنوز اجازه صحبت کردن با تو را ندارم
تا بعد از افطار حالم که بهتر شد باز میام وادامه داستان را می نویسم
تا بعد عزیزم دوست دارم نیلوفرم.............................فقط به تو فکر می کنم و خواهم کرد
شاید مئت کمی باهم آشنا شدیم ولی این مهرت عجیب به دلم نشسته منتظرت هستم
البته درمورد خوردم وخمدت بیشتر می نویسم عزیزم دوست دارم نیلوفر جانم
این داستان ادامه دارد............................................................................
منم به جفتم رسیدم (بله برون ) من و نیلوفر
سلام دوستان عزیزم
بالاخره ما هم قاطی مرغها شدیم اول قضیه دیشب و بعد ماجرای آشنایی و....
پس این پست مخصوص ماجرای دیشب که همان بله برون باشه اختصاص می دهم.
امروز پنجشنبه ساعت حدود 12 خورده می باشد که من به منزل رفتم با تمامی فشارهای روانی و استرسهای زیاد وقتی وارد خونه شدم دیدم طبق قرار 2 خاله هام (از آبادان) و مامان بزرگ مادریم که(از اهواز )آمده بودند نشسته اند.
سری به اتاق آبجیم زدم دیدم سبد گلم هم آماده است خوشحال شدم.البته کادوها هم آمده بودند که آبجی گلم دیروز همش را کادو گرفته بود و فقط آماده بود که تقدیم بشند به نیلوفر جونم.
ساعت حدود 6است مثل همیشه که می خواستم با عزیزم(نیلوفر) روبرو شوم رفتم به سمت حمام وغسل طهارت و پاکی گرفتم که باجسم و روحی سالم به خدمتش اظهار بشم (البته غسل شب جمعه هم گرفتم) بعد از این کار من به سمت آرایشگاه می روم تا حدود ساعت 8 شب، دوستم که آرایشگره مشغول اصلاح صورت ومرتب کردن سرم شد.بعدش اومدم خانه که دیدم ماشین عمو بزرگم که در اهواز زندگی می کنه جلوی درب خونه مان پارک شده البته با ژسر وسطیش اومده بود خوب میهمانان شهرستانی مان ه گفته بودند میایم همگی آمده بودند.
خوب وارد خونه شدم نماز خوندم (وقت نشد برم مسجد) وقتی نماز یومیه ام تمام شد بعدش هم افطاری کردم 2.الان حدودا ساعت 8:45 دقیفه است بعد لباسهایمان را ژوشیدیم دامادمان یک خورده سر وضع من را بررسی کرد. مثل همیشه که می خواهم پیشت بیام قرآن زرده را که با هم در شب آشنایی خوندیم توی جیب پیراهنم نهادم و منتظر میهمانان شدیم.
اولین نفر عمو قاسم شوهر عمه کوچکیه بود
دومین نفر خاله فاطمه بود که مادر شوهر خاله ات میشه خدا بیامرزه پدر و مادرش که واسطه بین من وتو شد عزیزم
سومین نفر بابا بزرگم و عمه دویم با پسرش جواد که هم پسرعمه ایت و هم پسر دایی البته خودش به نماینده دایی شهیدم آمده بود
بعدش هم عمو دومی که پدر شوهر آبجیم میشه و همزمان عمه سومی با شوهرش و بعدش هم عمه بزرگم اومد که زیاد شعر می خوند و رقصید برات
آخر از همه هم عمو کوچکیه با زنش و بعدش هم دایی سومی با زنش
البته یک خورده دیر اومدند چون قرار بود 9:15 اینجا باشند خوب دیگه ماه رمضونه
ساعت حدود 10 می باشه با دلی پر از استرس دسته گلم را گرفتم و باقی زنان هم وسایل دیگر را اوردند مثل قرآن و هدایای دیگر
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
که ساعت 10:40 دقیقه بود که امدیم خونه تان
این قضیه ادامه دارد در ژست بعدی چون حالم خیلی بده سر گیجه از یک طرف و ناراحتی از اینکه هنوز اجازه صحبت کردن با تو را ندارم
تا بعد از افطار حالم که بهتر شد باز میام وادامه داستان را می نویسم
تا بعد عزیزم دوست دارم نیلوفرم.............................فقط به تو فکر می کنم و خواهم کرد
شاید مئت کمی باهم آشنا شدیم ولی این مهرت عجیب به دلم نشسته منتظرت هستم
البته درمورد خوردم وخمدت بیشتر می نویسم عزیزم
این داستان ادامه دارد............................................................................
دوست داشتن چیست؟
دوست داشتن یعنی کشیدن بار سختی ها در سکوت.
سکوت یعنی فریادی در درون.
دوست داشتن بهایی است که باید بابت عاشق شدن پرداخت.
عشق زیباترین و در عین حال عمیق ترین زخمی که روی قلب به یادگار می ماند.
عشق شروع یک پایان تلخ و شیرین.
عشق بهانه ای برای دیوانه بودن و دیوانگی یعنی به خود رسیدن.
از دوست به خود رسیدن یعنی به اوج رسیدن و سقوط آزاد...
محبت کلمه ای زیبا ، کلمه ای با حس بودن ،
گلی که خدا در قلب ها کاشت و
انسان ها آن را دروکردند.
دنیا خانه ای بی رحم و بی وفا.
و اما زندگی...
زندگی یعنی شاد باشی هنگامی که غمگینی
زندگی یعنی خوشبخت بودن هنگامی که بار سنگین
غم را روی شانه ات احساس می کنی
زندگی یعنی با هم بودن و تنها ماندن
زندگی یعنی زیبایی و زیبایی یعنی محبت
زندگی یعنی دوست داشتن
زندگی یعنی عشق
زندگی یعنی انتظاری بی پایان
قلب و دل
قلب یعنی گلخانه ای با گل های خوش عطر و رنگ
و گل یعنی او...
او یعنی نیلوفر من
با تمام وجودم تقدیمت می کنم
بهترین صدای زندگیم تپش قلب توست
قشنگترین روزم ، روز تولد توست
چه خوب شد که به دنیا آمدی
و چه خوب تر شد که دنیای من شدی
پس برای من بمان و بدان که
عاشقانه دوستت دارم عزیزم
دردل با تو ای همه کسم
کاش الان آغوش گرمت سر پناه خستگیم بود
دو تا چشمات پر از اندوه
واسه دل شکستگیم بود
آرزوم اینه که دستام توی دستای تو باشه
تنگی این دل عاشق با نوازش تو واشه
واسه چی خدا نخواسته من کنار تو باشم
قول می دم با داشتن تو هیچ غمی نداشته باشم
همه هستی قلبم تو دو حرف خلاصه میشه
عشق تو ، بودن با تو
من نمیدانم چه رازی بین عشق و اسم توست
اسم تو از هر چه زیباتر دیده ام زیباتر است نیلوفرجان دوستت دارم
تنهایی بی نیلوفر
مرگ ِغریبی ست
فاصله یی ست به وسعت ابدیت
و سکوتی با کوله باری از گذشته ی دور
تنهایی را با تنهایی و نیلوفر
می توان دید
تحمل کرد و لمس کرد و چشید
و غریبانه تنها بود
تنهایی بی نیلوفر
مرگ ِ غریبی ست
ولی می دانم تا ساعاتی دیگر
برای همیشه مال من میشی
نمی ذارم بهت سخت بگذره
هیچ وقت هیچ وقت
تامردنم دوست دارم
اگر بدانی از آشنایت تا الان
چه کشیدم
چه سخت بود چه سخت نیلوفرم
دوستت دارم بی اندازه.............................
تا7 ساعت دیگه هم راحت می بینمت وهم می شنومت
ای همه کسم
RSS
Atom
خانه
شناسنامه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
:: کل بازدیدها ::
14148
:: بازدید امروز ::
10
:: بازدید دیروز ::
0
:: فهرست موضوعی یادداشت ها::
نیلوفر .
:: مطالب قبلی ::
:: درباره من ::
دوستدارت وحید
من مطالب وبلاگم رابه خانم که عزیزتر ازجانم می باش.تقدیم میکنم من در تاریخ 2/5/88 با ایشان آشنا شدم .واولین سخنانمان را با قرآن آغاز کردیم. باشد که همه جوانانمان و من و نیلوفر را براه راست هدایت کند وخوشبخت. در این وبلاگ بنده خاطراتم را در آشنایی ، خواستگاری ،بله برون، نامزدی و دلتنگیهایم و..... وهمچنین میزان دوست داشتنم به او را تا حد توانم خواهم گفت. فقط در آخر بگم واقعا این مطالب گوشه ای از علاقه ودوست داشتن من به او می باشد. نیلوفر چان خیلی دوست دارم. |
:: لینک به وبلاگ ::
|
جدیدترین کدهای موزیک برای وبلاگ
:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک ::