نیلوفر جان با تمام وجودم دوست دارم
سلام دوستان عزیزم
بالاخره ما هم قاطی مرغها شدیم اول قضیه دیشب و بعد ماجرای آشنایی و....
پس این پست مخصوص ماجرای دیشب که همان بله برون باشه اختصاص می دهم.
امروز پنجشنبه ساعت حدود 12 خورده می باشد که من به منزل رفتم با تمامی فشارهای روانی و استرسهای زیاد وقتی وارد خونه شدم دیدم طبق قرار 2 خاله هام (از آبادان) و مامان بزرگ مادریم که(از اهواز )آمده بودند نشسته اند.
سری به اتاق آبجیم زدم دیدم سبد گلم هم آماده است خوشحال شدم.البته کادوها هم آمده بودند که آبجی گلم دیروز همش را کادو گرفته بود و فقط آماده بود که تقدیم بشند به نیلوفر جونم.
ساعت حدود 6است مثل همیشه که می خواستم با عزیزم(نیلوفر) روبرو شوم رفتم به سمت حمام وغسل طهارت و پاکی گرفتم که باجسم و روحی سالم به خدمتش اظهار بشم (البته غسل شب جمعه هم گرفتم) بعد از این کار من به سمت آرایشگاه می روم تا حدود ساعت 8 شب، دوستم که آرایشگره مشغول اصلاح صورت ومرتب کردن سرم شد.بعدش اومدم خانه که دیدم ماشین عمو بزرگم که در اهواز زندگی می کنه جلوی درب خونه مان پارک شده البته با ژسر وسطیش اومده بود خوب میهمانان شهرستانی مان ه گفته بودند میایم همگی آمده بودند.
خوب وارد خونه شدم نماز خوندم (وقت نشد برم مسجد) وقتی نماز یومیه ام تمام شد بعدش هم افطاری کردم 2.الان حدودا ساعت 8:45 دقیفه است بعد لباسهایمان را ژوشیدیم دامادمان یک خورده سر وضع من را بررسی کرد. مثل همیشه که می خواهم پیشت بیام قرآن زرده را که با هم در شب آشنایی خوندیم توی جیب پیراهنم نهادم و منتظر میهمانان شدیم.
اولین نفر عمو قاسم شوهر عمه کوچکیه بود
دومین نفر خاله فاطمه بود که مادر شوهر خاله ات میشه خدا بیامرزه پدر و مادرش که واسطه بین من وتو شد عزیزم
سومین نفر بابا بزرگم و عمه دویم با پسرش جواد که هم پسرعمه ایت و هم پسر دایی البته خودش به نماینده دایی شهیدم آمده بود
بعدش هم عمو دومی که پدر شوهر آبجیم میشه و همزمان عمه سومی با شوهرش و بعدش هم عمه بزرگم اومد که زیاد شعر می خوند و رقصید برات
آخر از همه هم عمو کوچکیه با زنش و بعدش هم دایی سومی با زنش
البته یک خورده دیر اومدند چون قرار بود 9:15 اینجا باشند خوب دیگه ماه رمضونه
ساعت حدود 10 می باشه با دلی پر از استرس دسته گلم را گرفتم و باقی زنان هم وسایل دیگر را اوردند مثل قرآن و هدایای دیگر
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
که ساعت 10:40 دقیقه بود که امدیم خونه تان
این قضیه ادامه دارد در ژست بعدی چون حالم خیلی بده سر گیجه از یک طرف و ناراحتی از اینکه هنوز اجازه صحبت کردن با تو را ندارم
تا بعد از افطار حالم که بهتر شد باز میام وادامه داستان را می نویسم
تا بعد عزیزم دوست دارم نیلوفرم.............................فقط به تو فکر می کنم و خواهم کرد
شاید مئت کمی باهم آشنا شدیم ولی این مهرت عجیب به دلم نشسته منتظرت هستم
البته درمورد خوردم وخمدت بیشتر می نویسم عزیزم
این داستان ادامه دارد............................................................................
RSS
Atom
خانه
شناسنامه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
:: کل بازدیدها ::
14165
:: بازدید امروز ::
27
:: بازدید دیروز ::
0
:: فهرست موضوعی یادداشت ها::
نیلوفر .
:: مطالب قبلی ::
:: درباره من ::
دوستدارت وحید
من مطالب وبلاگم رابه خانم که عزیزتر ازجانم می باش.تقدیم میکنم من در تاریخ 2/5/88 با ایشان آشنا شدم .واولین سخنانمان را با قرآن آغاز کردیم. باشد که همه جوانانمان و من و نیلوفر را براه راست هدایت کند وخوشبخت. در این وبلاگ بنده خاطراتم را در آشنایی ، خواستگاری ،بله برون، نامزدی و دلتنگیهایم و..... وهمچنین میزان دوست داشتنم به او را تا حد توانم خواهم گفت. فقط در آخر بگم واقعا این مطالب گوشه ای از علاقه ودوست داشتن من به او می باشد. نیلوفر چان خیلی دوست دارم. |
:: لینک به وبلاگ ::
|
جدیدترین کدهای موزیک برای وبلاگ
:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک ::